جدول جو
جدول جو

معنی روشن تاب - جستجوی لغت در جدول جو

روشن تاب
(مَ / مِ گُ سَسْ تَ / تِ)
آنکه یا آنچه روشنایی از او می تابد. درخشان:
چو بحر ژرف سپهر و چو لنگر زرین
فتاده در بن بحر آفتاب روشن تاب.
امیر معزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روشن رای
تصویر روشن رای
آنکه دارای عزم، تدبیر و اندیشۀ روشن است، روشن فکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تون تاب
تصویر تون تاب
کارگری که در گلخن حمام آتش می افروزد، آتش انداز، گلخن تاب
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رُو شَ)
کنایه از کسی که فکر صحیح و تدبیر صائب داشته باشد. روشن بین. صائب رای. (آنندراج). روشن فکر. لهم (یادداشت مؤلف). صاف دل و دارای ضمیر نورانی. (ناظم الاطباء) : بوسهل در راه چند بار گفت: سبحان اﷲ العظیم چه روشن رای مردی بود بونصر مشکان ! (تاریخ بیهقی).
حکمت آرایان روشن رای را عقل صحیح
جز بدین درگاه ننماید صراطالمستقیم.
سوزنی.
صاحب همت روشن رای را کسب معالی کم نیاید. (کلیله و دمنه). هدهدی بود داهی و کافی و روشن رای و مشکل گشای. (سندبادنامه 334). و عاقل روشن رای به ترهات ایشان التفات ننماید. (سندبادنامه 245). دستور روشن رای مشکل گشای گفت. (سندبادنامه ص 211).
سر برآورد گرد روشن رای
کرد خالی زپیشکاران جای.
نظامی.
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر.
سعدی (گلستان).
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری.
سعدی (گلستان).
دل که آیینۀ شاهی است غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(پَ رُ تَ / تِ)
آنکه ریشه ها و طره های پرده و جامه را بتابد، هدّاب. (ملخص اللغات حسن خطیب) (از دهار). فتال. (دهار) (مهذب الاسماء). ریسمان تاب
لغت نامه دهخدا
ریش مجعد، (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 17)
لغت نامه دهخدا
تابندۀ گوش، پیچندۀ گوش، گوش پیچ،
گوش تابیده، پیچیده گوش،
گوشمال و تاب دادن گوش برای سیاست و تأدیب و عقوبت، (ناظم الاطباء)، گوشمال،
پارچه ای باشد که بر دور گوش پیچند، (برهان)، پارچه ای که بر دور کله و گوش پیچند، (ناظم الاطباء)، گوش پیچ
لغت نامه دهخدا
آنکه ریسمان تابد طناب باف تابنده ریسمان، تاب دادن و بهم پیوستن رسن
فرهنگ لغت هوشیار
تابنده گوش پیچنده گوش، گوش تابیده پیچیده گوش، تاب دادن گوش برای تنبیه گوشمالی، پارچه ایست که دور گوش و سر پیچند: گوش پیچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تون تاب
تصویر تون تاب
کسی که در آتشدان حمام، آتش افروزد
فرهنگ فارسی معین